شب قبل از اعزام کلا سه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم. نه اینکه نگران باشم و . تا ساعت 12 شب که فک و فامیلا خونمون بودن ساعت 3و نیمم زنگ ساعت کوک کرده بودم نمیدونم دقیقا چرا ولی همیشه اگه صبح یه کاری داشته باشم چند ساعت قبلش بیدار میشم! دلتنگی رو توی چهره خونواده م میدیدم ولی به روی خودشون نمیاوردن تا من ناراحت نشم. ولی خودم پرت بودم حالیم نبود قراره کجا برم و با کیا سروکار داشته باشم.
ساعت 5 حرکت کردیم سمت جایی که اتوبوس ها حرکت میکردند. ساعت هفت رسیدیم یه صف حدودا هفتصد یا هشتصد نفری. خیلیا با پدرومادرشون اومده بودند. بعضیا با رفیقاشون و بعضیا با دوست دختراشون! و بعضی ها تنها.
بین اونهمه کچل هیشکی آباده شیراز نمیرفت. یه لحظه احساس غربت عجیبی کردم و درست همون لحظه پسری اومد کنارم که فهمیدم قراره بامن همسفر باشه. اسمش رضا بود بچه آذرشهر. یه پسر قدکوتاه و کم حرف. باخودم گفتم یاخـدا تا اونجا چجوری باید اینو تحمل کنم ولی بازم خداروشکر میکردم که تنها نبودم. رفتیم داخل صف چندصد نفری و بعد از یه مدت تقریبا طولانی سوار اتوبوس شدیم. اکثراً بچه تبریز بودند ولی دو سه نفر همشهری هم توی اتوبوس ما بود. اتوبوس دقیقا 400 لیتر بنزین زد و حرکت کرد. قشنگ سختی راه رو اونجا متوجه شدم. خلاصه حرکت کردیم سمت آباده شیراز. راننده اتوبوس یه مرد فوق العاده باحال میانسال بود هی آهنگ خوب و شاد پلی میکرد برامون تا فکر این دو سال شوم از یادمون بره. بچه ها کلی حال میکردند و خوشحال بودند. نمیدونم شاید میخواستند الکی خوش بگذرونند و ادای آدم های خوشحال رو دربیارند. در هر صورت!
شب ساعت 12 آهنگ کوردی رو گذاشته بود بچه ها همشون داشتند میرقصیدند انگار داریم از آموزشی برمیگردیم. بعضیا خواب بودند. بعضیا داشتند در مورد فوتبال روز قبل حرف میزدند. بعضیا در مورد افتخاراتشون! من که اصلا نتونستم بخوابم. هیچجوره به خوابیدن توی اتوبوس عادت نداشتم! ولی برعکس من اون دوست آذرشهریم کل روز رو خواب بود انگار نه انگار بیخیاله بیخیال. ولی توی اون مدت کوتاهی که بیدار بود میگفت اگر نتونه دووم بیاره میزاره میره خونشون. میگفت یه آشنایی داره که خیلی خیلی گردن کلفته میتونه کاری کنه که آموزش نبینه! گفت که خودم خواستم تا بیام اموزشی وگرنه میتونستم نیام. :| همه این حرفارو وقتی زد که حدود 14 ساعت توی راه بودیم و ما توی بیابونی بودیم که یه درخت هم اونجا پیدا نمیشد. صدای خروپفش قشنگ روی اعصابم رژه میرفت ولی خب چاره ای نداشتم. یه پسری بود ک چند بار حالش خراب شده بود. میگفتن میگرن داره! خودش میگفت نمیخواد معافیت پزشکی بگیره! نمیدونم چرا ولی خب حتما یه دلیل محکمی داشت. ساعت 12 شب آهنگ کوردی و شهر اصفهان. همه داشتن عشق و حال میکردن دیگه میدونستیم که بعد از سه چهار ساعت میرسیم کم کم دیگه تموم شد. بچه ها خوابیدن ولی من بیدار بودم. هرچی جلوتر میرفتیم هوا سردتر میشد. به خودم اومدم دیدم داره از دهنم بخار میزنه بیرون :)) . توی اون سکوت و تاریکی شب فقط من بیدار بودم و تنها چیزی که بهش فکر میکردم شاید خانواده م بود. 
توی همین فکر بودم که سیم خاردارهارو دیدم. یه دیوار زرد رنگ حدود 3 متری!! بچه ها بیدار شدند. ترس رو میشد توی چهره همه دید واقعا جای ترسناکی بود.همون هایی که میخندیدند و میرقصیدن الان ساکت بودن و داشتن به سیم خاردارهای بالای دیوار نگار میکردن. موقعی که به در دژبانی رسیدیم چندنفر با لباس محلی بلوچی وایساده بودن اونجا. چهره هایی که از شدت گرمای آفتاب سیاه شده بودن و از شدت سرما پوشونده شده بودند. خب برای ماکه از شمال کشور رفته بودیم اینجور پوشش ها یکم عجیبه! همه پیاده شدیم یه سرمای خیلی خیلی عجیبی تمام بدنمو گرفت.همه داشتیم میلرزیدیم. تا حالا همچین سرمایی ندیده بودم! بیرون دژبانی دوتا سرباز بودند که گفتند هممون بشینیم. بعد یه نفر اومد و شروع کرد به حرف زدن حرف هایی که اصلا دوست ندارم بخاطر بیارمشون. توجیهه ها و اغلب ترسوندن ها که ما فکر میکردیم الکیه ولی نبود. (ادامه در همین پست * به زودی.)

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها