سوز سرما و تاریکی هوا چهره مرد قد بلندی که جلومون ایستاده بود و حرف میزد رو ترسناک تر کرده بود. لهجه ای نداشت. معلوم بود اهل اون شهر ناکجاآبادِ آباده نیست. اتوبوس رفت ولی ما ماندنی بودیم! درست عین بچه مدرسه ای ها به خط شدیم و داخل رفتیم. عده ای درشت هیکل که شبیه قاچاقچی بودند در یک صف قرار داشتند. صف دوم مال سربازان اهل سنت بود. صف سوم بومی های اون منطقه بودند. صف چهارم افرادی بودند که لباس محلی داشتند و مشخصا از یه جای محروم اومده بودند. صف پنجم فوق دیپلم ها یا همون گردان دوم بودند که معلوم بود بچه های ناف تهران یا کرج هستند .من توی اون صف رفتم و به وضعیت آینده امیدوار شدم. دوست آذرشهریم افتاد توی گروهان سنی ها. غم انگیزترین چهره سال و میشد برای اون نامگذاری کرد. خیلی براش ناراحت شدم ولی نمیتونستم خودمو جای اون قرار بدم. همونجا توی صف بود که بادوتا از بهترین دوستان آموزشیم آَشنا شدم. رضا چ از تبریز و اسماعیل م از بستان آباد. رضا گفت باید سه تامون باهم باشیم چون توی صف به اون بزرگی فقط ما از تبریز اومده بودیم بقیه اون 80 نفر توی گردان های دیگه افتادند. رسیدیم به بازرسی بدنی و و سایل. یه سربااز با صورت سوخته که ریش بلندی داشت کیف رو ریخت بیرون و هرچیزی که داشتم رو گشت. یه ساعت زحمت کشیده بودم تا بتونم اونهمه وسایل رو توی کیف جاکنم. بازرسی که تموم شد اومدیم بیرون دوباره خط شدیم !! یه سربازی که لهجه غلیظ شیرازی داشت گفت دنبالم بیاین. یه چفیه دور صورتش بود و یه کلاشینکف هم پشتش! سوار موتور ایکس ال شد و رفت. اون موقع بود که یاد فیلم های جمشید هاشمپور افتادم :/ .

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها